برای مادر پدرهایتان واقعا فرزند باشید.
مستأصل و درمانده بود. از حرکت کردن کندی که داشت، فهمیدم که دردی در سینه دارد. جلو آمد و سلام کرد. وقت مشاوره می خواست. برایش وقت تنظیم کردم. شماره تماس خواستم .نتوانست در اختیارم بگذارد. برایش وقت تنظیم کردم واز اتاق بیرون رفت. ناگفته نماند که من خودم برای مراجعینم وقت تعیین می کنم. چون این گونه نظم کار دستم است و می توانم مدیریت اش کنم.
دو روز بعد در هوای آمدن و میامدنش لحظه میگذراندم که آمد. خانمی شصت و اندی ساله، که سنش بیش از این ها می خورد. آمد و نشست. ابتدای همه جلسات مشاوره ، همیشه باید مصاحبه روانی و برگه شرح حال را پر کنم. این کار را در مورد این خانم نیز انجام دادم. اما همیشه اواسط کار برای بسیاری از مراجعین احساس می کنم که چه فرم بیهوده و خط کشی شده ای است. خلاصه با هر زور و زحمتی شده بود پر کردم. یک جای صحبتم مکث کرد و نگاهم که به او افتاد، دیدم اشک از چشمانش جاریست. فرزندانش همگی ازدواج کرده بودند. و انتظار داشت که تنها یک زنگ به او بزنند. اما آن ها اظهار می کردند که : “مادر من گرفتارم”. “بچه دارم ” و … برای همین همیشه او بود که به آن ها زنگ می زد. او بود که سراغی از آن ها می گرفت و… این مسئله او را آزرده خاطر کرده بود. چون واقعا انتظار بی جایی هم از فرزندانش نداشت. فقط می خواست حالا که تنها تر شده و همسرش نیز از او به علت خیانت و زن بارگی اش جدا شده، بیشتر به او توجه کنند. دریغا که این کار ساده را دائم پشت گوش می انداختند.
ما روان شناسان دوست داریم مطب هایمان خلوت تر باشد. دوست داریم حال دل مردمان این سرزمین خوب خوب باشد. اما چه کنیم که گاهی بخت یار نیست. گاهی در و تخته جور است تا آدم ها اذیت شوند. آزرده شوند. اگر این مادر و صدها مادری که در این سرزمین زندگی می کنند، کمی بیشتر توجه و محبت دریافت کنند، جای دوری نمی رود. آن وقت دیگر مادرانی افسرده خاطر و غمگین نخواهیم داشت و در عوض مادرانی شاد و سرزنده ای داریم که هیچ وقت غم و ناراحتی از صد قدمی خانه دلشان رد نمی شود. ناگفته نماند که این ها، همان هایی هستند که در خوشی و ناخوشی، سردی و گرمی، بیماری و سلامتی، همیشه کنار تان بوده اند و نق نزده اند. اما شما دائم در حال نق زدن بر سرشان هستید. حال دل یک آدم را دریافتن ساده است. فقط کافیست که پای صحبت هایشان بنشینی، از خستگی و کار وزندگی، دقایقی حرف نزنی و گوشی ات را خاموش کنی و به اندازه یک عمر روی چین های صورتش لحظه های گذشته عمرت را مرور کنی. همین. انقدر سخت نیست.
مثلا اگر این مادر بیشتر توجه دریافت می کرد، شاید کمتر دچار حالت های غم و افسردگی و … می شد. وقتی کاری از دست تان بر می آید، حیف نیست از یکدیگر دریغ می کنید؟ حیف نیست خوب کردن حال دیگران، سرزدن به بزرگ تر ها و جویا شدن حالشان را به فردا موکول می کنید؟ کسی چه می داند؟ نمی خواهم بگویم شاید فردایی نباشد. اما می خواهم بگویم که شاید فردایی با این ویژگی ها نباشد. اگر منتظر این هستید که یک معجزه اتفاق بیفتد، اگر منتظر این هستید که همه چیز تکمیل بوده وبعد دست به کار شوید، باید بگویم که خیال باطل است. آن روز هیچ وقت نمی آید. پس امروز را به فردا نفروشید. امروز، امروز است و فردا، یک امروزی دیگر با ویژگی های متفاوت. قدر لحظه ها را بدانید.